بیشتر وقتها متوجهش نیستم. در جامعه کوچکی که دوروبر خودم جمع کردهم زیست میکنم. آرام و بیدغدغه ادامه میدهم. فراموش میکنم چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهم و حتی فراموش میکنم چهچیزهایی را قرار است، یا میخواهم به دست بیاورم. وقتی با شقا حرف میزنم متوجه میشوم که بوده، حضور داشته، انکار کردنش از حجمِ بودنش نمیکاهد. هست و من در ازای هیچ از دستش دادهم.
فاجعه درست از آن لحظهای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر میرسند، نه؟) کسی نیست که بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. همینها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا مینویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمیتوان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور میخواهم بگویم و نمیتوانم. صرفا نمیتوانم.
ده روز دیگر، درست ده روز دیگر، تولد پارتنر سابقم است و ده روز دیگرش تولد پارتنر فعلیم. هنوز از دست جفتشان عصبانیم. از اولی به خاطر این که ترکم کرد و از دومی احتمالا به خاطر این که دیگر دوستم ندارم. به اولی پیامی دادم که تولدش را، پیشپیش، تبریک بگویم و در همین اثنا تصمیم گرفتهم مدتی از دومی فاصله بگیرم.
دلم برای بوسههای اولی تنگ شده. هم بهتر میبوسید هم بهتر بغلم میکرد. مشکلش این بود که دوستم نداشت. دومی هم دیگر دوستم ندارد. هیچ کدامشان هیچوقت به درد نمیخورند. همیشه وقتی میرسد که دیگر دوستت ندارند.
با شرایطی که دارم دلم برای همه کس و همه چیز تنگ شده، حتی آنهایی که هیچوقت دوستم نداشتند.
من همیشه کمرنگ بودم. هیچوقت حتی وقتی منبری برای حرف زدن داشتم چیزی برای گفتن پیدا نکردم. همیشه حاشیه امن و فراموششده خودم را حفظ کردم. من الهه دنیاهای فراموششدهم. همانهایی که رد کمرنگی در خاطراتمان باقی گذاشتهند.
درباره این سایت